Wednesday 6 May 2015

هندی ها وقت غم خوردن ندارند

من توی کشوری زندگی میکنم که شوخ و شنگ ترین ؛ متنوع ترین و عجیب ترین دین دنیا رو داره ؛ منظورم
دین خیلی خیلی متنوع هندوئیسم است ....دین خسته کننده ای نیست یک عالمه خدا و فک وفامیل خدایان هستنند
و تولد همشون هم جشن و شادی است ! بد مصب وقت نداری غمگین بشی !! تا میایی یه کم افسرده بشی و تیپ
روشنفکری بگیری که میبینی صدای ساز و اوازشان بلند شد ...چه خبر است؟؟ تولد خواهرزاده لرد گاناپاتی!
خلاصه بگم این هندیها با اینهمه تنوع دینی و تنوع فیلمی و تنوع حیوان  وقت غم خوردن ندارند!
دیروز داشتم میرفتم کلاس که یکهویی صاحبخانه که بهش میگویم آنتی  بهم گفت که دارند میروند یک سفر دو روزه
و حواسم به خونه باشد و گلهایشان را آب بدهم .....خیلی تعجب کردم که دارند میروند جایی ! همیشه توی خونه هستنند
بعدش بدون اینکه سوال کنم گفت که دارند میروند زیارت معبد نمیدونم چه چیزک  که مخصوص مجردهاست و به قول
خودمان بخت وا میکند!! پسر بیست و هشت ساله اشان مجرد مانده و میخواهند دست به دامان این خدا بشوند تا متاهل
شود!! گفتم از من که گذشت تا بختم واشود اما این خدا فقط مسئول همین امر خیر ازدواج است یا کارهای دیگری هم
میکند؟ یه کم ناراحت شد اما من به سرعت گندی که زدم رو جمع کردم و موضوع را پیچاندم !!
دلم میخواست ازش بپرسم بین اینهمه خدا یه خدای درست و حسابی ندارید که متخصص به راه آوردن آدمهای تخس
باشه ؟؟ خدایان هندو اینجوری که من میبینم هر کدام تخصص جداگانه دارند مثل دکترها ! کاش یه خدای متخصص
راه سازی هم داشتنند تا من میتونستم دربست بشینم توی معبدش تا نسخه مر اهم بپیچد !!
یعنی سرخوش تر از این هندیها و خدایانشان  عمرا جایی روی کره زمین وجود داشته باشه !! کیلومترها بروند تا از
یک خدا بخواهند ازدواج سر و سامان بدهد!!
خلاصه آنتی و شوهرش و پسرش که مثل مداد سیاه میمونه  رفتنند به زیارت خدا ...منهم به زیارت ماه و ستاره و شب و
گلها و کتاب ها ....
در آرامش کامل همه برنامه هایی که داشتم رو ادامه  میدهم اما این آرامش کافی نیست یعنی اونی که میخوام نیست این
آرامش از نوع  بیمه شده اش نیست تضمین نداره ....یعنی اگه یه روز یه نفر کاری بکنه که احساساتم  زخمی بشه این
آرامش هم کلاغ پر میشه ....دنبال این آرامش نیستم ....چون تا اخر عمر نمیخوام این مدلی زندگی کنم ...زیادی ساده
زیادی آروم .....هرچند که لذت عجیبی دارد با خودت در خلوت خودت مهربان باشی و طبیعت تنها چیزی باشد که
دلت بخواد و داشته باشی ....و دلت هیچی نخواد ....نمیدونم در این سرخوش آباد تا کی دوام میاورم احساس میکنم
دارم مثل هندیها میشوم ! بی خیال و بدقول !! فقط مونده یه ساری بپیچم دورم و یه دمپایی بندازم سر پام و موهامو
ببافم و یک مشت النگوی رنگی هم به دست  و خلاص !!
اما بعضی وقتها هم میشه که میبینم از هر چی ساری و دمپایی و سگ و گاو و موتور سوار بدم میاد و دلم هوای
ایران رو میکنه و دوباره وقتی یادم میاد اگه برم  بازهم دلم  گیر میکند توی ایران و برگشتن مشکل .....و همه
چیزهایی که به دست اورده ام میشود باد هوا ......
دوباره گیر میکنم توی دنیای بخر بخر و میشوم یک مصرف کننده عزیز که تمام دغدغه اش  چیذن دکور خانه اش
است و دوباره هی باید بروم جلوی آینه که چی بپوشم ؟ کجا بروم ؟ چی بخورم ؟ نه ! حوصله اش را ندارم
اینجا با تیشرت و یه شلوار نخی میشی یک مانکن .....آینه هم ندارم ! بعضی وقتها ماهی یک بار هم سراغ اطو
نمیروم ......نیمی هندی نیمی ایرانی .....اما فقط امیدم  به رهایی است ....اگر بتونم ذهنم را از ترس پاک کنم به
همه آن چیزی که میخواهم رسیده ام .....ترسهای مزخرفی که ماحصل تربیت ابا و اجدادی است ....اینجا دور از همه
شاید بشود کم کم زنجیرها رو رها کنم ....شاید از ته وجودم بتونم بگم گور پدر همه !! شاید یه روز درست زندگی
کنم ....ابله مقدس هنوز هم امیدوار است تا راه سیذارتایی اش را پیدا کند ....چرا که نه ؟؟؟


Thursday 30 April 2015

چه مرگمه ؟ چه مرگشونه؟

دیروز از دولتِ سرِ  ساشی  همه کارهایم را دودره کردم ....حال خودم هم زیاد رو به راه نبود ؛ این بود که وقتی
گفت از فرودگاه بنگلور یک راست میاید خانه من ؛ همه کارهایم را تعطیل کردم .....یک ماهی دهلی با خانواده
گذرانده و دوباره به غلط کردن افتاده که با خانواده جماعت دوستی و دوری بهتر است !
با آن هیکل کپلش هن و هن کنان کیف بزرگ سفری اش را میاورد بالا و از همون دمِ در جیغ میکشد که آخ جون
بوی مرغ ایرونی میاد! رسیده و نرسیده مینشیند به حرف که وای نمیدونی چقدر با پدر و مادرم بحث کرده ام نه
دهلی را میخواهم و نه مارکتهایش و نه پارتی هایش و نه خانواده ام  ....
برایش میز را میچینم و برای خودم هم آش کرمانی دو روز مانده را توی کاسه بلور میریزم و یه کم هم به ساشی
میدهم اولین قاشق را که میخورد انگاری شوکران خورده و به طرز احمقانه و خنده داری صورتش را جمع میکند
گفتم زهر مار ! منهم غذای هندی میخورم این مدلی میشم ! این به اون در !! تازه اگه میخوای غلیظترش را ببینی
وایبر خواهرزاده ام را بدهم تا حتی شناسنامه هندی ات را هم تغییر بدهی ! به درک که دوست نداری!
خودم دو تا کاسه پر شولی خوردم  و اون هم هی حرف زد و هی مرغ خورد ....
بعد از غذا هم نشست به درددل که راهی برایم نمانده و باید به همبن ده کوره راضی باشم ! تصمیم گرفته بود که
برگردد دهلی و خیال این آمیت خر را از سرش بیرون کند ...بهش گفتم زیادی بهش بها داده ای که میخواهی هدفت
را بخاطرش کنار بذاری ...کیه مگه ؟؟؟ هفت میلیارد آدم روی کره زمینه که یک میلیاردش توی کشور خودته!
پس بی خیال !! خدا بیامرزدش.....به قول خودت در این ده کوره بمانی بهتر از اینه که به زور شوهرت بدهند
میگوید من بعد از این شکست و آمدن به میسور خیلی شاد بودم اما امیت امد و همه چیز خراب شد ...انگاری دیگه
قادر نیستم زندگیم رو جمع و جور کنم ....کمی دلداری اش میدهم و میگویم تو که نبودی توی این ده کوره یک مال بزرگ
باز شده و میگن کلی خرت و پرت  داره اما پوشاک نداره ! میگوید مال که پوشاک نداشته باشه مال نیست نا ماله  !
خلاصه میگوید بیا برویم ببینیم چه خبر است....
با ریکشای وینود میرویم که کوله اش را در خانه بگذارد و سکوترش را بردارد...وینود ییک ریز از باربد میپرسد و میگوید ایکاش برگردد .....البته اگر مامان سمیرایش را میشناخت حرفش را پس میگرفت !
با ساشی به  شعبه جدید لویال ورد میرویم ....مثل لولو مارکت  کوچین نبود اما همه جور میوه ای داشت ...از بلوبری
گرفته تا میوه اژدهایی و خیلی میوه های دیگه ...من تو قسمت میوه ها بودم که ساشی با لپ پر میاد و میگه عجب شیرینیهایی ! به زور دعتوم میکن که یک کیک شوکلاتی بخورم و منهم میخورم با یک قهوه آبکی مزخرف !
یک قفسه هم فقط پنیر داشتنند از پنیر گودا گرفته تا موزرلا ....هی داشتم فکر میکردم که چند وقت پیش چی میخواستم
درست کنم که پنیر موزرلا میخواست و یادم نیامد.....اون موقع کل خاک میسور را به توبره کشیدم و پیدا نکردم ...
می پرسیدند چی هست اصلا ؟؟ گفتم یه درخت آفریقایی !
سرکه های ایتالیایی و روغن زیتونهای اصل اسپانیا ....اون دو تا جعبه شیرینی خرید و منهم سرکه و زیتون
توی ذهنم برای سالاد امروز نقشه کشیدم و امروز هم که سالادم شاه سالاد بود ....
دیروز ساشی میگفت توی فکر این هستم که یه دوست پسر ایرونی پیدا کنم ! بهش گفتم اگر فکر میکنی مردهای
ایرانی مثل مرغ زعفرانی ایرونی طعم خوبی دارند برایت متاسفم ! از آش کرمانی که خوشت نیامد هم بدمزه ترند
کلا زندگی ات از ریخت می افتد ! صورتت همیشه در هم کشیده میشود انگاری خرمالوی گس خورده ای !
کلی ترسوندمش که سراغ ایرونی های میسور نرو که یک تخته اشان اساسی کم است .....میگوید اگر نبود که مثل
من و تو نمی امدند توی این ده کوره میان یک مشت قرون وسطایی زندگی کنند !
میگویم اما به من که بد نمیگذرد ....تازه منطقه نیم روستایی خونه من از منطقه بالاشهر خانه تو بدتر است اما به
این نتیجه رسیده ام که واکنش نشان دادن به محیط زندگی  انرژی خور  هولناکی است و بهتر است دُم به این تله
ندهی ....کمی خر باش نفهم باش و آرام برو به پیش ....
اوضاع خودم هم هنوز همچنان نامیزان ....
یه شب من و سعید و ها  رفتیم باغ رستوران ...سعید از ما پرسید این جلد موبایلم قشنگه ؟؟ جلد سفید و سیاه بود
که من بخاطر ین و یانگ از این ترکیب خوشم میاد و سریع گفتم اره قشنگه البته غیر از اکلیلهایش !! ها هم گفت من
نظری ندارم !!
سعید بعدش میگفت عجب کلمه خردمندانه ای چقدر جالب و بی نظیر گفت که حسی ندارم نظری ندارم
چند وقت پیش هم که دوستم در مورد من این کلمه رو به کار برد من یادِ جلد سیاه و سفید گوشی سعید افتادم و خیلی
 باوقار از محدوده زندگیم خارجش کردم  ....حتی یک ابله مقدس هم آدم بودنش را بیشتر دوست میدارد 
به خودم گفتم چند تا دوست خوب دارم که یه جایی روی کره زمین دارند زندگی میکنند و نبودنشان از بودنِ مزخرفِ
همه اینها بیشتر است و یه روزی دوباره اونها رو می بینم ....پس دلیلی ندارد که خلوت با ارزشم را با کسانی بگذرانم
که برایشان آدم نیستم و در حدِ اشیا هستم ....راهی دارم طولانی هنوز یک عالمه اش مانده ....هی بایستم و وقت صرف
کنم که مشکل من است یا مشکل اینها ؟ چه مرگمه ؟ چه مرگشونه؟  و  نیمه دوم عمرم هم مثل نیمه اول به باد فنا میرود
باید تنهایی بروم توی مسیرم از همه دور باشم و دوستشان  داشته باشم  ...مگر الگوهای زندگی من همیشه آویزان یکی

بودند؟ خودشان بودند و راهشان .....منهم راه سیذارتایی خودم را مثل یک ابله مقدس می روم و میگویم همینه که هست

Monday 27 April 2015

پستوی ذهن من


اتاق نشیمن خونه مادر بزرگم یک پستو داشت که همیشه یک قفل اویز بزرگ داشت و دل همه ما بچه ها
پر می کشید که ببینیم غیر از خوراکیهای جور واجور چه چیز دیگه ای توی پستو هست ....وقتی میرفتیم
دیدنش همانطور که یک ریز حرف میزد و ابراز خوشحالی میکرد از دیدن ما  ؛ درب پستو را باز میکرد
و میرفت تویش و در را هم می بست که بفهمیم نباید برویم دنبالش .....بعدش با یک دیس شیرینی و باقلوا
برمیگشت و هی تعارف میکرد که بخورید ....بوی خوبی از توی پستو می آمد و یه جورایی خنک بود
مادر بزرگ چیزهایی را که نمیخواست کسی ببینه میذاشت توی اون پستو ......سالها گذشت و من سیزده
ساله بودم که مادربزرگم فوت کرد هنوز کنجکاو ان پستو بودم ....روز مرگش جمعیتی بزرگ توی خونه
بود و ما هم توی اتاق نشیمن بودیم ....خاله ام وارد پستو شد و کفن مادربزرگم را اورد ...آخرین لباس
آن مهربان ترین مادربزرگ دنیا ...از اون روز به بعد پستو بوی مرگ میداد هیچ کنجکاو نبودم که چرا
همیشه قفل بود ....غیر از خوراکی و کفن چه چیزی را نمی بایست ببینیم ؟؟
امروز یاد ان پستو افتادم ...ما آدمها بهتره یه پستو توی ذهنمون داشته باشیم و دهن گشادمان را ببندیم
و همه حس ها را بگذاریم آنجا !! درش هم دو قفله ! کنجکاوی دیگران هم ربطی به ما ندارد میتوانند
تا لحظه مرگمان کنجکاو بمانند ...باید همیشه یک لبخند اجباری و به شکلی احمقونه روی صورتت داشته
باشی و وقتی بدت میاد  و وقتی دوست داری یکجور واکنش نشون بدهی یک لبخند برای همه حس هایی
که داری......مگر ما آدمها میتونیم به قدر اون آدمکهای  وایبر و واتس آپ اونهمه واکنشهای بامزه داشته
باشیم ؟ ما آدمها به اندازه اون آدمکها دستمون باز نیست که عصبانی بشویم دوست داشته باشیم مهربون باشیم
خبیث باشیم دیوونه باشیم و................نه !!! آدمک هم نشدیم !
باید برای همه حس ها یک لبخند داشت کج و کوله هم نه ! یک لبخند صاف و صوف که نشه ازش چیزی
خوند.....
از اینکه به درد هیچ رابطه ای نمیخورم خوشحالم ....نه رابطه خونی و نه کاری و نه درسی و نه دوستی
خوشحالم ! هرجوری که حرف میزنم با ترجمه خودشان میخوانند ؛ پس عملا دست من برای هر جور توجیه
و توضیحی بسته است ....
دیگه تقریبا کسی دور و برم نیست ....همه با پیامکهایی لبریز از دلتنگی ابراز وجود میکنند من اما به
آخر خط رسیده ام ....آخر خطی که آدمها رو از دور دوست بدارم بسیار هم دوست بدارم اما وایستم اون
عقب عقبها ....دستم درد میگیره که نقاب دستم باشه ....فهمیدنم براشون سخته ...خیلی هم سخته
درست مثل یه فیلم چینی بی زیرنویس که ادمهایش هی تند و تند میروند و می ایند و درهای چوبی کشویی
را باز و بسته میکنند و دیگر هیچ ......من براشون اینجوری ام .....من بدم میاد میگم بدم میاد و طرف رو
از همه جا بلاک میکنم و میذارم کنار و میگویم  فرش قرمزی که برایت پهن کرده بودم را میخواهم جمع کنم
و انرژی ام را از سر راه نیاورده ام ! به همین سادگی ! نمیتونم از کسی که خوشم نمیاد با لبخند پذیرایی
کنم که همه بگویند چه انسان بزرگواری! چه یوگی با قدرتی! چه با عظمت !! من میخوام کوچک باشم اما
خود واقعی ام باشم .....وقتی هم کسی را دوست دارم  نمیتوانم ابراز نکنم  اینهمه صداقت و بی نقابی همه را
رم میدهد ....
مانده ام که چی به سرم آمده؟ آیا اگر الان اون سه تا یار دبستانی ام به من نزدیک شوند عین این بلا سرشون
میاد؟ یا اینکه به این بی نقابی ام هم علاقه نشون میدهند؟
کلمه ها  زخم دارند و آدمها خون و خونریزی اش را نمی بینند یک کلمه میگویند که تا اعماق روحت زخم
میخورد و روحشان خبر ندارد که چه کرده است آن یک کلمه به ظاهر بی اهمیت ....
بعد میگویند روح کوچکی داری که نمی بخشی و با یک لبخند چند منظوره همه چز را رها نمیکنی !
من روحِ کوچکم این روحِ کوچکِ بی نقاب  این روحِ زلال را با یک دنیا عوض نمیکنم !
گیرم که تا لحظه مرگ خودم و سایه ام با هم باشیم ...تنهایی مقدس ترین هدیه ای است که کائنات به کسی
میبخشد ....نه رنجشی نه دروغی نه ناراستی و نه هیچ نقابی
خودت هستی و تلاشت برای بهتر شدن ....الان توی این قسمت از زندگیم حس خوبی دارم و زخمهام
قابل تحمل ....عشقشان و دوستی اشان و احترامشان مال خودشان ....خلوت من رو بهم نزنند بگذارند
با خیال راحت آسمان را ببینم و خیال ببافم و از پشت پنجره مردم را ببینم و دوستشان داشته باشم
دوست داشتن کذایی اشان مال خودشان !  
وارد دهه چهل زندگیم شده ام و هیچوقت توی لیست زندگی هیچ کس نفر اول تا سوم نبودم ! خیلی خاطرم
عزیز بوده چهارم به بعد بوده ام ! توی لیست زندگیم اول تا چهارم بقیه بودند پنجم به بعد خودم بودم !
بعد همونهایی که توی لیست زندگیم اولیها بودند جوری سرویسم کردند که هنوز نمیتونم خودم رو جمع و جور
کنم !! پیدا کنید پرتقال فروش را !!! معما طرح نکردم! صادقانه  از زندگیم گفتم از اینکه این گوشه رو نمیخوام
با دنیا عوض کنم .....اینکه دیگه چیز زیادی نمیخوام ...اینکه چندد تا کتاب  داشته باشم و چند تا گلدون کافیه ...
خودم از پسِ این زندگی بر میام ...به همین سادگی ...
رُل یک ابله مقدس را خوب بازی میکنم ....فراتر از اینها فکر میکنم خودم را درگیر فکرهای دیگران
نمیکنم ...یک عالمه کتاب باید بخونم و یک عالمه راه نرفته دارم و جاهای کشف نشده ....به عبارتی
دیگه نمیکشم ....کافیه ...تا همینجا هم زیادی خودم را کوچک کرده ام تا به دیگران برسم ...حالا دوباره
میتونم بنویسم میتونم دلم با اون سه تا یی که نبودنشان اندازه بودن اینهاست خوش باشه ...هنوز بیتایی
هست که علیرغم فحشهای خنده دارش دلش به شادی ام خوش است و نازی هم که هرازگاهی با از ته
دل گفتن دلتنگتم و کتی هم که با اون هزار مشغله اش و ایمیلی کوتاه و با محبت ....از سرم زیادیست
دنیای فسقلی من جای زیادی نداره که بیشتر بخوام
دنیای کوچکی دارم که هر صبح با یک قهوه تلخ شروع میشه و یوگا و کمی زبان و خیلی کتاب و خیلی
پیاده روی .....چند تا گلدون و یه آسمون ....دنیای بقیه خیلی خیلی پت و پهنه ....من نزدیکشون که میشم
میترسم ....من یه برکه کوچک و بقیه اقیانوس .....من سخت می رمم ....انگاری از سیاره ای آمده ام
که هیچکس قانونش را نمیداند....هیچ خواسته ای ندارم  هیچ ارزویی ندارم انگاری لج کنی رو به آسمون
کنی بگی  مال خودت نخواستم !!
هیچ زمان اینهمه رها نبودم اینهمه احساس راحتی نداشتم ...احساس بزرگی نمیکردم حالا وقتی اینهمه
شهامت دارم که به خدا هم بگم نه من هیچی نمیخوام یعنی زورم به بنده هاش نمیرسه ؟؟
اینکه دلت هیچی نخواد دو حالت داره یا آدم به کمال رسیده یا اینکه قید همه چیز رو زده .....برای
من کدوم یکی است؟ بگم به کمال رسیده ام که میشود ریا ! بگویم قید همه چیز را زده ام که میشود
یک جور ترحم برانگیزی !! اون پستویی که اول مطلب گفتم به درد همین میخوره ......
اما جدا از همه اینها حالم خوب است راهی برای پیمودن دارم و هنوز هم اندکی شوق برای بهتر
دیدن بهتر شدن  ..



Thursday 16 April 2015

I don't know where I am going but I am on my way


گنجشکک اشی مشی


امروز یاد شعر کودکانه ای افتادم که برای بچه گیهای دخترم میخواندم شعر گنجشکک اشی مشی
خیلی این رو دوست داشتم ؛  به گمانم داریوش هم این را خوانده بود ....شعری هشدار دهنده 
که به گنجشک کوچک میگفت که توی هر حوض نقاشی که دید خودش را نبازد و رنگ رنگی نشود
فکر کردم همه ما مثل این گنجشک کوچولو با پرهایی لطیف و خاکستری به دنیا میاییم ولی از بس
توی حوض نقاشی این و آن می افتیم دیگر نه رنگ خودمان را داریم نه رنگ دیگران .....یه جورایی
از اون رنگ چرک هایی میشیم که خودمون هم زیاد خودمان را تحویل نمی گیریم 
نشست و برخاست با ادمهایی که زود رنگ پس میدهند همینجوری است ...فکر میکنی رنگشان ثابت
است و بعد میبینی بدجوری رنگ پس داده اند ! و این رنگ پس دادنهایشان تکراری است و زندگی را
جوری رنگ زده میکنند که یکهویی مثل من فرار میکنی تا یه گوشه خلوت پیدا کنی و بیافتی به جون 
زندگیت و هی بشویی و بشویی و بشویی .....
بعد از اینهمه شستشو ؛ تازه  میشوی خاکستری !! از بیرون تنهایی همین شکلیه همین رنگیه ..
خاکستری و مه آلود ...اما ترکیب درونی تنهایی یک خلوصی دارد که هر چه بیشتر توی این مه 
میروی انگاری همه چیز معنا دار میشه ...ارتباطت با طبیعت یه جور دیگه است و تا میتونی از آزار دادن
بقیه هراسانی ...این خودش از خاکستری بودنت فراتر است یعنی به دردسر  خاکستری بودنت می ارزد
میروی تا از این رنگ هم خلاص شوی این یعنی همان بی رنگی ...همان راه سیذارتایی ...همه حوضهای
نقاشی زیبا یشان با ان رنگهای همیشه رنگ پس بده را میبخشی به خودشان و راهت را با نقشه دل 
خودت ادامه میدهی ...غلط هم که برود باز به جایی میرسد
حالا گنجشکک روح من هم از دیدن همه حوضهای نقاشی دنیا خسته است هی پریده توی حوض این و
آن و هی رنگ رنگی شده و با یه بارون بهاری همشون رنگ پس داده اند و قاطی شده اند الان برای خود
این گنجشکک هم سخته که رنگ خودش رو پیدا کنه !! 
من الان مانده ام کدام عقیده ام مال خودمه و کدام عاریه ایست ! از چی واقعا خوشم میاد و از چی فراری
هستم ؟ این من واقعی چی میخواد ؟ همین کنج عزلت کافیست ؟ یعنی ملالی نیست جز دوری خودم ؟
حالا که خودم با خودم هستم چی؟ ملال ها پر کشیده ؟ 
نمیدونم !
حتی یک دو هفته هیچی ننوشتم ! فکر کردم خوشبختی بی نقص من نوشتن ندارد ! همه چیز را دوست
دارم و ته دلم میترسم که از دستش بدهم .....شده ام یک نارسیس به تمام معنا ! ابلهی مقدس که 
با خودش که تنها می ماند  حظی میبرد که توضیح دادنش کارستان است !
از همه این رنگها بیزارم ..دلم بی رنگی میخواد ...یعنی همینی که هستم میخوای بخواه و........
دقیقا تا حالا هر شیرجه ای به هر حوض نقاشی که زدم فقط بیشتر از ریخت افتاده ام و هر بار گفتم
باشد تا بعد .......اینجا برایم نقطه آخر است ...نوبت یک رنگ شویی نوبت شستن همه اون فکرهایی
که مال خودم نیست ....حتی ممکنه ته اش هیچی باقی نمونه اما همان یه ذره اش هم ارزش دارد
خود واقعی من بی رنگ  بی ماسک  بی نقاب  ....میشه یعنی ؟؟ از این سد گذشتن اعتماد به نفس
میخواهد که من ازش کلی فاصله دارم ....اما راهی پیدا میکنم تا در بروم ...خلاصه گنجشکک روح من
چشمش به هیچ رنگی خوش نیست و این رو به فال نیک میگیرم ....دلم با زندگیم  همصدا شده و
حالا وقت تغییر است ...سیذارتا پای درون مه میگذارد هرچه پیش آید خوش آی


Monday 6 April 2015

آب از سرم گذشته ؟؟

That's a fine way to treat a friend?

شب قبل هی انتطار کشیدم که رعد و برق بیاید و باران ببارد و بروم یک مراقبه شستشو دهنده روح و روان انجام
بدهم که نبارید و حسرتش به دلم ماند ! اما دم دمای صبح بارید و من بین خواب و بیداری بودم و فکر کردم
حتما از بس به باران فکر کرده ام این خواب باران است ...هرچند که امروز صبح زمینها خیس بودند و گلها
شسته شده .....چایی هندی ام را کنار پنجره محبوبم خوردم و کمی هم قدم زدم و ایمیل چک کردم ...دوستی
برایم نوشته بود که در دست نوشته هایت هی از شادی عمیقی که در تنهایی داری می نویسی و ادم را دو به شک
میکنی که بزنیم زیر همه چیز و دل بزنیم به دریا و از همه خداحافظی کنیم و بیاییم یک جهنم دره ای مثل میسور
و همه چیز گل و بلبل !!                                                                                                    
میگویم وب نوشتن برایم مثل تمرین نوشتن است ..ننویسم یک چیزی توی گلویم چنبره میزند و میخواهد خفه ام
کند ....حرفهای نا گفته را باید نوشت ....اما تو باور نکن ...منبعد در همه دست نوشته هایم از تنهایی و دردش
 و اندوه عمیش خواهم نوشت تا  هیچکس به وسوسه  سر به بیابان گذاشتن دچار نشود !!
میگوید امروز یک پیامک فوروارد  تو  اُل داشتم که  یکهویی خباثتم گل کرد که برای تو بفرستم تا جلوی دهن
گشادت را بگیری و اینهمه اندر فواید تنهایی  سخن پراکنی نکنی !
" اونهایی که میگن توی تنهایی خوشحال هستنند  یعنی دیگه آب از سرشون گذشته "" میگوید وجدانا آب از سرت
گذشته ؟؟ میگویم من اصلا نمیدونم کجای زندگیم هستم !اما هر قسمتی از زندگیم که هست من دوستش دارم
با خلوت خود خواسته ام و چیزهایی سخت ساده و دم دستی حس خوبی دارم ....حالا آب از سرم گذشته یا نه
هیچ فرقی به حالم ند ارد ....مهم این است من تا آخر عمر  مردم رو یاد نخواهم گرفت ...اصلا نمیدونم برای
زندگی کردن حتما باید مردم رو بلد شد ؟  من فعلا مشکلی ندارم ....ساعتم را تقویمم را با خودم تنظیم میکنم
عوضی بودنم هم باعث آزار کسی نمیشود یک جوجه تیغی مفلوکم که خودم و تیغهایم را برداشته ام و اینجا
در یک منطقه نیم روستایی پنهان شده ام و شب را دارم و ستاره و ماه و گا و نخل و پرنده و یک دریاچه که
با دنیا معامله اش نمی کنم ....چت نیم ساعته امان با شوخی و شکلکهای تو دیوونه ای و عصبانی و خندون
تمام میشود ....تکنولوژی بعضی وقتها سوهان روح است ! حرفهای صد من یک غاز !!
مثل یک کرگدنِ تنها  دارم سفر میکنم  یک پوستِ کلفت و یک دلِ نازکِ  خر !!  از هر چیزی که برای دیگران
عادیست برای خودم عذاب میسازم ! انگاری از بابتش حقوق میگیرم !! پشت تنهاییت که قایم میشوی این دردها رو
نداری ....درد بد فهمی بقیه رو نداری ... مثل یک ابله مقدس خودم را به خودم میسپارم از شرِ بد فهمی خودم
و بقیه .....چارهِ  بیچاره کننده ایست  میدانم !
               

Saturday 4 April 2015

دکان زندگی

I am in charge of my own life

 خیلی خوب است که خودت آقای زندگی خودت باشی ؛ خوبی اش به این است که هر زمان که احساس
خفگی کردی بدون هیچ توضیحی کرکره دکان زندگیت را میاوری پایین ؛ بعد میروی توی دکان و گردگیری
میکنی و جنسهای بنجل روحت را میاندازی بیرون ...افکار کپک زده ات را و اندیشه های تاریخ مصرف
گذشته ات را و با هر دور ریختنی حس میکنی دکان زندگیت تازه تر و رو به راه تر شده ....
یک سالی بود که هیچ فراموش کرده بودم که قانون زندگیم با همه فرق میکند ...من همیشه راه فرار را برای
همه چیز باز میگذاشتم ...هیچ چیزی برایم ارزش جنگیدن و مبارزه ندارد ...میگذارم حق با دیگران باشد 
به تنها چیزی که نیاز ندارم همین حق با من است  است !!
با فیروزه که حرف زدم بهش گفتم دوباره جنون ادواری ام  برگشت و میخواهم مدتی دکان را تعطیل کنم 
این واژه را خودم کشف کرده بودم ....قبلا هم هرکسی میپرسید زندگیت چطور است ؟ میگفتم زندگی که 
نمیکنیم فقط دکان داری میکنیم ..هی بهترین هایمان را توی ویترین میچینیم که دیگران را بیشتر خوش آید
فیروزه میگوید باشد اما اینبار به نظر میرسد اندکی طولانی باشد اما خداوکیلی جنسهای تازه بچین و کمی هم
جنسهای به روز !! منظورش را میگیرم ! هر چی اهنگ از هر گروهی میفرستد من خوشم نمیاد ...
هر چیز مدرنی مرا رم میدهد .....میگویم دکان خودم را به میل خودم می چینم به قول پدر خدا بیامرزم که 
میگفت من خرم رو به میل دیگرون باز و بسته نمیکنم .....
همان چیزهای ساده ای را که دارم به سختی دوست میدارم ...هنوز هم از پشت پنجره به همسایه ها نگاه 
میکنم که چقدر زندگی را ساده میبینند ..اینکه صبح زود بیدار شوند و ماندالای جلوی خانه اشان را نقاشی
کنند و صبحانه ای اماده کنند و حواسشان به خانواده باشد .....
ساده بودن چیز خوبی است چیزی نخواستن هم کمال است اسودگی است من تنها چیزی که از زندگی در صومعه
یاد گرفتم و نهایت شادی است همین خلاص شدن از زیاده خواهی است ...انگاری فهمیده ام با زیاد داشتن
و زیاد خواستن گره ای باز نمیشود ...حالا هر کی ازم بپرسه چی میخوای میگم هیچی ....همان ناتینگ نس
که همه جا مینویسم .....nothingness
از دوست داشتن و دوست داشته شدن بدم میاد آدمی میخوام که قابل احترام باشه  و ناتاراج رو دارم و یک
کنج خلوت که اونو هم دارم توی این بالکن پت و پهن و چند تا گلدان دارم امپراطوری میکنم و هر لحظه
هر کاری که بخوام میتونم ....با این داشته های ناب باید بگویم هیچی نمیخوام 
خودم را هم تحت فشار نمیذارم به حد کافی بوده ام ....فقط کمی حوصله سیذارتایی میخواهم  که بی توجه
به دیگران راهم را پیدا کنم ...
امشب هم باران میبارد باز هم زیر باران می نشینم و به صدای باران گوش میکنم باید همه چیز را از ذهنم 
بشویم و خلاص ....